داشتم مثل دیوونه ها فریاد میزدم
کمک
کمک...
تو چرا نشستی و هیچ کاری نمیکنی.
داد بزن شاید یکی صدامونو بشنوه
یه لبخند کوتاهی زد و گفت:
از مرگ میترسی؟؟؟
سرش داد زدم تو نمیترسی!!!???
همینطور که داشت به بالا نگاه میکرد گفت :
میدونی برای نترسیدن از مرگ چی لازمه؟
یه دل پاڪ
و تلی از خاک
بعدش شنیدم داره با خودش زمزمه میکنه;
«خدایامراپاڪیزه بپذیر»
و آروم چشاشو بست.
وقتی صدای غرشی از بالای چاه نگاهمو به طرف خودش جلب کرد
آواربود که میومد رو سرمون.
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش اورد پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است ؟
پیشخدمت پاسخ داد : 50 سنت پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید یک بستنی ساده چند است ؟ در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : 35 سنت .
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت لطفا یک بستی ساده
پیشخدمت بستنی را آورد و دنبال کار خود رفت
پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد .آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2 سکه پنج سنتی و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت .