داشتم مثل دیوونه ها فریاد میزدم
کمک
کمک...
تو چرا نشستی و هیچ کاری نمیکنی.
داد بزن شاید یکی صدامونو بشنوه
یه لبخند کوتاهی زد و گفت:
از مرگ میترسی؟؟؟
سرش داد زدم تو نمیترسی!!!???
همینطور که داشت به بالا نگاه میکرد گفت :
میدونی برای نترسیدن از مرگ چی لازمه؟
یه دل پاڪ
و تلی از خاک
بعدش شنیدم داره با خودش زمزمه میکنه;
«خدایامراپاڪیزه بپذیر»
و آروم چشاشو بست.
وقتی صدای غرشی از بالای چاه نگاهمو به طرف خودش جلب کرد
آواربود که میومد رو سرمون.