چشم در راه توام
شاید ایی از دور
مد تی است که میشویم با سرشکم ره شن ریز تو را
هر غروبی که رسد
به سر راه امید
زانوان در بغلم
خیره ام تا برسی
هان ای مردم شهر
من به خود میبالم
بوی پیراهن او میاید
یوسفم در راه است و به دروازه شهرم نزدیک
هان ای مردم شهر
عاشق شهر شما بعد از این خندان است
لحظه ای بعد به خود می ایم
اه ؛ افسوس که شب امده است
و غمت بر دل من سنگین است
مینماید به نظر چهر زیبای ترا
تو که در باور من گنجیدی
از همان روز که من دل ز کف دادم و شیدا گشتم
تا کنون بسته به زنجیر غمم
و به زندان خیالم محبوس
خبرم نیست که فکرت به چه ها مشغول است
گر که رفتی زبرم ای همدم
لیک روحم در اند یشه توست
((تو بیا و تو بمان))
باش با من به ابد که تو بودی ز ازل
که ازل تا به ابد همگی زنده شود در یک ان
با نگاهی که کنی در نظرم
به سبکبالی باد
به سبکرویی اب
راه خود می گیرم تا به بستر برسم
شاد از این موهبتم
لا اقل می بینم چهره پاک تو را در خواب