ARTEMIS QUEEN

من ایرانیم!از نوادگان کورش بزرگ!

ARTEMIS QUEEN

من ایرانیم!از نوادگان کورش بزرگ!

داشتم...

داشتم مثل دیوونه ها فریاد میزدم

کمک

کمک... 

تو چرا نشستی و هیچ کاری نمیکنی.

داد بزن شاید یکی صدامونو بشنوه

 یه لبخند کوتاهی زد و گفت:

از مرگ میترسی؟؟؟

سرش داد زدم  تو نمیترسی!!!???

همینطور که داشت به بالا نگاه میکرد گفت :

میدونی برای نترسیدن از مرگ چی لازمه؟

یه دل پاڪ

و تلی از خاک

 بعدش شنیدم داره با خودش زمزمه میکنه;

«خدایامراپاڪیزه بپذیر»

و آروم چشاشو بست.

وقتی صدای غرشی از بالای چاه نگاهمو به طرف خودش جلب کرد

آواربود که میومد رو سرمون.

سخاوت

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش اورد پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است ؟

پیشخدمت پاسخ داد : 50 سنت پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید یک بستنی ساده چند است ؟ در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : 35 سنت .

پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت لطفا یک بستی ساده

پیشخدمت بستنی را آورد و دنبال کار خود رفت

پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت

 

وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد .آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2 سکه پنج سنتی و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت .